کتاب جهیزیه داستان کوتاهی دربارهی زنی است که شوهرش او را حین سفر تنها میگذارد.
در بخشی از کتاب جهیزیه میخوانیم:
یک اتوبوس بزرگ که سه تا اسب به آن بسته شده بود، از آن جا رد شد. لبرومان فریاد زد:
- راننده! هی! راننده!
ماشین سنگین ایستاد. و دفتردار جوان، زنش را هل داد داخل و خیلی سریع گفت:
- برو تو، من میروم بالای اتوبوس، تا لااقل قبل از ناهار سیگاری بکشم.
زن فرصت نکرد حرفی بزند؛ مرد راننده که بازوی زن را گرفته بود تا از رکاب بالا بیاید، او را به داخل اتوبوسش فرستاد، و زن بهت زده، روی صندلی افتاد و مات و مبهوت از شیشه عقب پاهای شوهرش را میدید که داشت بالای اتوبوس میپرید. و بین یک مرد چاق که بوی پیپ میداد و یک زن سالخورده که بوی سگ میداد، بیحرکت نشسته بود.