داستانی وهمناک که مو بر اندام شما سیخ میکند.
با اصرار به پدرم گفتم:(ولی من باید بدونم که توی اون انبار چه چیزی هست که شما منو از رفتن به اونجا منع میکنید.) پدر با ناراحتی نگاهی به من انداخت. انگار چیزی در ته قلبش باعث میشد از آن انباری متنفر باشد و همین مرا بیشتر راغب به فهمیدن آن میکرد. با نا امیدی ادامه دادم:(لطفا...خواهش میکنم من باید بفهمم اون تو چی هست...)پدرم مردی هیکلی است. شانه هایی پهن و قدی بلند. اما تنها نقطه مشترک من و پدرم موهایمان است. موی هردویمان لخت و سیاه و است. پدر به رو به رو خیره شده بود. انگار خاطره ای برایش زنده شده بود. مثل اینکه وجود مرا در اتاق فراموش کرده بود.