کتاب رمان محصور شدگان نوشتهی سوگند موسوی، داستان چهار جوان کنجکاو است که به صورت اتفاقی در یک جاده گیر میافتند و به جنگلی میروند که سرنوشت زندگیشان را تغییر میدهد.
ولی داستان آنجا تمام نمیشود؛ خیلی اتفاقات دیگر پیش میآید که خواندنش خالی از لطف نیست.
در بخشی از کتاب رمان محصور شدگان میخوانیم:
صدایی نیومد
آریا: کجایی خانمم بیا کارت دارم
رفت داخل
گل شیرینی از دستش افتاد
سر جاش خشکش زد
کنار شومینه سوگند با یه قاب عکس تو دستش و یه برگه که خونی بود نیمه جون نشسته بود
دوید سمتش بغلش کرد
با گریه گفت: چیکار کردی احمق خیلی بیشعوری روانی پاشو بریم بیمارستان دختره بېفکر من بدون تو میمیرم چیکار کردی
سوگند: نمیتونستم... ازت... جداشم... من بهت خیانت... نکردم