دیروزش را فریاد زدم شاید یادش بیاید، ولی رفت و دیروز و امروز و فردا را با هم از یاد برد. او به اغما رفت که شاید بازگردد، من جایی میان عشق و باور معلق ماندم شاید بیاید و ببخشد دستهای پر از تردیدم را.
قسمتی از رمان:
ﺻﺪای آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﯿﺶ از ﺻﺪﺑﺎر در ﮔﻮﺷﻢ اﮐﻮ ﺷﺪ. ﺻﺪاﯾﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ روزﻫﺎ ﺑﺎ ﻏﻢﻫﺎﯾﻢ ﻋﺠﯿﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺑﺎر ﺷﻨﯿﺪﻧﺶ ﺣﺎلِ ﺑﺪم را ﺗﺸﺪﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮد و ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺘﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮم ﻓﺮود ﻣﯽآﻣﺪ. اﯾﻦ ﺑﺎر ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﺮ دﻓﻌﻪ، ﺟﺎن ﺗﺎ ﻟﺒﻢ ﺑﺎﻻ آﻣﺪ و از ﻣﯿﺎن ﺣﺠﻢ ﻋﻈﯿﻢ اﻓﮑﺎری ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﯾﺄس و اﻣﯿﺪ در ﻧﻮﺳﺎن ﺑﻮد، ﺟﺎﻧﻢ را از درون ﭼﻨﮓ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺖ و ﻣﯽﻓﺸﺮد، ﺑﯿﺮون راﻧﺪه ﺷﺪم.