کتاب حریق خاطرات مجموعهای از داستانهای کوتاهی است که به قلم پویا غیابی در مورد موضوعات مختلف نوشته شده است.
در قسمتی از کتاب حریق خاطرات میخوانید:
امروز در کافی شاپ پیرمردی را دیدم که شاید حدود نود سال سن داشت، صورتش اصلاح شده بود، موهای سفید خیلی تُنُک داشت که شاید آخرین بازماندهها از ارتش موهایش بودند، پیراهن سفید یکدست با شلوار طوسی اتو کرده و کفشای قهوهای براق واکس زده پوشیده بود، رنگ کفش و کمربندش ست بود. بند ساعتش هم چرم قهوهای رنگ بود. عینکی با قاب کائوچوئی قهوهای که همرنگ کفش و کمربند و بند ساعتش بود با بندی قرمز رنگ از گردنش آویزان بود، شاید تنها مورد ناهماهنگ در ظاهرش بند قرمز عینکش بود. شانه هایش افتاده بود، قد و وزنش متناسب بنظر میرسید. متوسط قامت بود. گوشههای چشمهایش پایین افتاده بود که به همراه روشنی پوستش حالتی مهربان به چهرهاش میداد که باعث میشد در اولین نگاه چروکهای عمیق پیشانیاش به چشم نیاید. با آرامشی وصف نشدنی و با حرکاتی بسیار کند در یک عصر پاییزی تنها در کافه نشسته بود و کیک و قهوه میخورد، باد بیرون از کافه داشت پاکتی پلاستیکی را روی زمین جابجا میکرد و پیرمرد در آرامشی وصف نشدنی غرق بود، آرامشی شاید در یک قدمی مرگ!!! همانطور که نگاهش میکردم و محو آن آرامش شده بودم یک جمله به ذهنم رسید.
با مرگ میرقصد!!!
و بعد به شعر اخوان ثالث فکر کردم و به خودم گفتم:
هی فلانی زندگی شاید همین باشد.