کتاب اندوه، اثر آنتون چخوف داستان مردی به نام ایونا پتاپف (سورچی پیر) است که پسرش را از دست داده و در اطرافش کسی را پیدا نمیکند تا با او درد دل کند. به هرکس روی میآورد تا با او از اندوه مرگ پسر جوانش بگوید، اما با سردی و بیاعتنایی روبهرو میشود. سرانجام ناچار میشود دلتنگ و رنجیده خاطر به اصطبل برود و با اسب پیرش درد دل کند.
آنتون چخوف (Anton Chekhov) در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. او را مهمترین داستان کوتاهنویس برمیشمارند و بعد از شکسپیر بزرگترین نمایشنامهنویس جهان است.
در قسمتی از کتاب اندوه میخوانیم:
غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوسهایی که تازه روشن شده، آهسته میچرخد و مانند پوشش نرم و نازک روی شیروانیها و پشت اسبان و بر شانه و کلاه رهگذران مینشیند.
یوآن پوتاپوف درشکهچی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر میآید. او تا حدی که ممکن است انسانی تا شود، خم گشته و بیحرکت بالای درشکه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برفها خود را تکان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بیحرکت ایستاده است. آرامش استخوانهای درآمده و پاهای کشیده و نی مانندش او را به مادیانهای مردنی خاکش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فکر فرو رفته است. اصلاً چطور ممکن است اسبی را از پشت گاوآھن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیرهای که به آن عادت کرده است دور کنند و اینجا در این ازدحام و گردابی که پر از آتشهای سحرانگیز و ھیاهوی خاموشناشدنی است، یا میان این مردمی که پیوسته شتابان به اطراف میروند رها کنند و باز به فکر نرود!...
اکنون مدتی است که یوآن و اسبش از جا حرکت نکردهاند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریکی شب شهر را فرا گرفته، رنگپریدگی روشنایی فانوسها به سرخی تندی مبدل شده است و رفتهرفته بر ازدحام مردم در خیابانها افزوده میشود.