کتاب اتوبوس قرمز نوشتهی گلچهره مرادی باستانی و حمید جعفری مجموعهای از داستانهای کوتاه است که با بیانی ساده و دلنشین به رشتهی تحریر درآمده.
اتوبوس قرمز از سرانگشتان نویسندگان جوان این خاک روییده. امید که بتواند دید عمیقتری به زندگی کوچک روزهمره ما بدهد؛ تا بتوانیم آرامتر از کنار اطرافیانمان بگذریم، از نگاههایشان، افکارشان، محدودیتهایشان یا لبخندی که از دیدن تو مخفیانه گوشه لبشان نشسته است.
در بخشی از کتاب اتوبوس قرمز میخوانیم:
وارد اتوبوس میشوم، کف پایم را که گِلی شده، به لاستیک مشکی رنگی میکشم که جلوی در نصب شده. همه صندلیا پرشده، جایی برای نشستن من نیست. اتوبوس حرکت کرد. چطوره برم دستم رو به میلهها بگیرم، دستم به میله نمیرسه. تلاشهای من باعث شد تا زنی قد بلند که دستش رو به میلهها گرفته، به من نگاه کنه، از نگاهش خجالت میکشم.
ناگهان ترمز...
سرم رو بالا میگیرم... وای خوردم به زن قد بلند، چقدر ناراحته. سرمو پایین میاندازم و معذرت خواهی میکنم. اتوبوس در ایستگاه میایسته، صندلیا یکی یکی خالی میشن. صندلی جلو اتوبوس میشینم، پاهام تاب میخورن. یکم خودم رو پایینتر میکشم تا پاهام، کف اتوبوس برسه ولی هرکس منو ببینه میگه چه لمی داده. به پاهای خانمی نگاه میکنم که صندلی بغل من نشسته، کفش پاشنه بلند پوشیده و چقدر راحت پاهاش کف اتوبوس قرار گرفته!
با ایستادن اتوبوس به طرف صندلیهای بالای اتوبوس حرکت میکنم: بیر... ایکی... اوچ.
به طرف صندلیهای بالای اتوبوس میرسم، درسته پیاده شدن سخته و تا بخوای از اون بالا بیای پایین، ممکنه راننده اتوبوس توی ایستگاه صبر نکنه ولی هرچی باشه از صندلیهای جلو بهتره.