کتاب هزار سال عشق نوشتهی حامد دارابی مجموعهای از چند داستان کوتاه است که با بیانی دلنشین و ساده به رشتهی تحریر درآمده.
در بخشی از کتاب هزار سال عشق میخوانیم:
هشت سالم بود که پدرم را از دست دادم. همان روز تعطیلی که قول داده بود با هم به کوه برویم و این قول را من از او گرفته بودم. آن روز هوا طوفانی بود و نزدیک غروب سرمای شدیدی بر هوای کوه حاکم شده بود و ما که نزدیک قله بودیم به سختی میتوانستیم طاقت بیاوریم. من به پدر گفتم بهتر است که برگردیم، اما پدر گفت که تا رسیدن به قله چیز زیادی نمانده. کمی دیگر میرسیم و میتوانیم از بالای آن تمام شهر را زیر نگاه خود داشته باشیم و از آن منظره دلنشین حسابی لذت برده و این احساس بینظیر را با برادر و خواهرانم در میان بگذارم تا آنها به من حسادت کنند.
چقدر سرما تمام بدنم را میلرزاند و چقدر این هوا طوفانی میشد. خاطرات غمانگیزی که هر وقت به آن فکر میکنم روحم را از جانم بیرون میکشد ولی هیچوقت به خود اجازه گریستن نمیدهم.