کتاب هیولایی در آب 1 نوشتهی سحر موتورچی داستان دختر جوانی به نام راحله است که بعد از مرگ پدر برای یافتن آرامش و خوشبختی به زادگاهش، روستایی سرسبز کنار امواج خروشان کارون و نخلهای پربار باز میگردد غافل از اینکه...
حاج یعقوب و بی بی با آغوش باز از نوه خود استقبال میکنند. به ظاهر روزگار قرار است روی خوش خود را نشانش دهد اما این تنها تصور اوست. تنها کمی دورتر در قعر آب شط چشمهایی بدون هیچ مژه، با لایهای که آن را پوشانده و مانع ورود آب به درونش میشود، راحله را مینگرد و قلب در سینهاش تپش میگیرد. موجود هولناکی که سایهای از وحشت بر زندگی مردم روستا انداخته، حال سایهای از حضور این دختر بر وجودش افتاده که پر رنگ و پر رنگتر میشود و سرنوشت او با دختر در کلاف حوادثی مهیج در هم گره میخورد...
در بخشی از کتاب هیولایی در آب میخوانیم:
نور آستینهایش را بالا زد و مشت مشت خاک درون حفرهی آب ریخت. فرو رفتن خاک به زیر ناخنهایش، نفرتش را از پدرش بیشتر کرد. وقتی گل رقیق آماده شد، دمپاییاش را درآورد و با پا مشغول ورز دادن آن شد. زبری کاه درون گل نرم باعث شد از خشم و انزجار دندانهایش را به هم فشار دهد. موسی ظرفی که کنارش بود را پر از گل کرد و با ظرف از نردبان بالا رفت. آن را بالای پشت بام خالی کرد و ظرف خالی را پایین فرستاد. نور ظرف را پر کرد. وقتی بلندش کرد سنگینی آن کمرش را فشار داد.
پدر بالای پشت بام ایستاده بود و بد و بیراه میگفت. به هر جان کندنی بود با ظرف بالا رفت و آن را به موسی سپرد. هنوز فرصت نکرده بود کمر دردناکش را بمالد که موسی ظرف خالی را تقریبا به سمتش پرت کرد. نور به سرعت آن را گرفت. اما ظرف به شکمش کوبیده شد و درد در وجودش پیچید. نور با ظرف پایین آمد. بغض به شدت گلویش را میفشرد. با دست مشت مشت گل داخل ظرف میانداخت. قطرات اشکش روی گل میچکید. دندانهایش را به هم فشار میداد تا صدای هق هق گریهاش بلند نشود. باز صدای بد و بیراه گفتنهای موسی بلند شده بود. نور با سرعت بیشتری کار میکرد...