کتاب کمد دیواری روایتگر داستان زندگی پسری نوجوان است که ناخواسته متوجه وجود تکه چوبی کوچک در کمد دیواری اتاقش میشود که با برداشتن آن اتفاقاتی برایش رقم میخورد.
در بخشی از کتاب کمد دیواری میخوانیم:
اتاقش بهم ریخته بود و خواست برای سرگرمی هم که شده اتاقش را تمیز کند. در کمد دیواری چوبی را باز کرد و لباسهایش را که گوشه اتاق ریخته بود یکی یکی آویزان میکرد، در این هنگام از جیب یکی از لباسها چیزی به کف کمد افتاد، اریک خم شد که برش دارد، این جاسوئیچی بود که از دوست صمیمیاش گرفته بود. به فکر فرو رفته بود، یاد روزهای خوبی که داشتند، و اینکه چقدر زود همه چیز تمام شد.
در این هنگام اریک نگاهش متوجه چیزی شد. نگاهی به کف کمدش کرد، صورتش را نزدیکتر برد تخته چوب کوچکی که
چند میخ کهنه و زنگ زده رویش کوبیده شده بود نگاه کرد. اریک با تعجب با خودش گفت: این چیه دیگه، چرا تا حالا ندیدمش؟ باید بازش کنم.