کتاب رمان اصیل زادهی تاریکی (جلد اول) رمانی عاشقانه، فانتزی و تخیلی دربارهی دختری است که به دنیایی خارج از تصورش میرود.
او به خواست خودش به آنجا نمیرود، بلکه با زور و اجبار به دنیایی اسرارآمیز که از نظر انسانها خیالی است، برده میشود. دنیایی که اتفاقات خوب و بدی برایش به نمایش گذاشته میشود و سختیهای زیادی را به او تحمیل میکند و به زادهی تاریکی تبدیل میشود.
در بخشی از کتاب رمان اصیل زادهی تاریکی (جلد اول) میخوانیم:
توی ذهنم چهار تا از همون درختای بلندی که اسمشون رو هم نمیدونستم رو تصور کردم! توی ذهنم هم مثل بیرون اشعههای نور خورشید از لابه لای شاخ و برگای اون درختا به زمین خاکی پر از برگ میتابید! حالا نوبت سختترین مرحله بود! نوبت این بود که خودم رو توی اون نقطه تصور کنم!! خودم رو بین اون درختا ترسیم کردم و سعی کردم باور کنم این لحظه واقعیه!! برای یه لحظه همون احساس سنگینی آشنا رو روی قفسهی سینم حس کردم و نفس کشیدن برام سخت شد!
حس کردم زیر پام خالی شده و توی خلا در حال حرکتم اما به ثانیه نکشید که ذهنم از این تغییر وضعیت ترسید و تمرکزم رو از دست دادم و... ! آخ! به خودم اومدم و دیدم که با کمر روی زمین افتادم. نفسم رو محکم بیرون فوت کردم و روی زمین نشستم. به قیافهی خندون آرامیان که نگاه کردم از شدت عصبانیت غر زدم:
_به چی میخندی آخه؟
با دو انگشت شست و اشارش دو طرف بینیش رو چسبید بلکه از شدت خندهش کم شه اما نشد!! با غرغر سر جام ایستادم. شارایل هم به اجبار جلوی خندیدنش رو گرفته بود. نفسمو محکم فوت کردم و به جای قبلیم نگاه کردم. اندازهی یک متر جلوتر افتاده بودم اما هنوز حدود سه متر با اون قسمتی که شارایل ازم خواسته بود ظاهر شم فاصله داشتم!! شارایل با لحن صلح طلبانهای گفت:
_باشه! باشه! برای بار اول خوب بود!