کتاب هیولایی در آب 2 اثر سحر موتورچی، ماجرای راحله را روایت می‌کند که در گیر و دار سال‌های گذشته و ماجراهایش که هنوز هم گریبانگیر زندگی اوست، آرام آرام با عشق آشنا می‌شود و این عشق کنار تمام غم‌ها و ترس‌هایش، در قلبش ریشه می‌زند و کم کم شاخ و برگ می‌گیرد. اما‌...

در بخشی از کتاب هیولایی در آب 2 می‌خوانیم:

سید کاظم دشداشه‌اش را دور کمر بسته، پاچه‌های شلوارش را بالا زده، پاهایش را در آب گل‌آلود فرو برده و با بیل مشغول کندن راه آب باریکی بود تا به مزرعه‌ی سبزیجاتش آب برساند. لحظه‌ای کمر راست کرد و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و بار دیگر مشغول بیرون انداختن گل و لای از نهر کوچکی شد که مشغول ساختش بود که صدایی از پشت سر شنید. لحظه‌ای تصور کرد خیالاتی شده اما دوباره صدای خرخر نسبتاْ بلندی را پشت سر خود شنید. وقتی برگشت از آنچه دید لحظه‌ای خون در رگ‌هایش منجمد شد.

موجودی که مقابلش ایستاده بود سیاه و براق بود. با چنگال‌های بلندی که بی‌هدف در هوا تکان می‌خوردند. موجود دندان‌های ریز و تیزش را نشانش می‌داد و بی‌آنکه قصد حمله داشته باشد تنها صداهایی تهدیدآمیز از گلو بیرون می‌آورد. سید کاظم به خود آمد. بیلش را بلند کرد و با تمام قدرت ضربه‌ای بر سر نظیر فرود آورد. نظیر زوزه‌ای کشید و بر زمین افتاد.

سید کاظم به سمت او یورش آورد. ضربه‌های بیل پشت سر هم بر تن موجود سیاه فرود می‌آمد. نظیر زوزه می‌کشید و از درد به خود می‌پیچید. با آخرین ضربه چنگال‌هایش را بیرون کشید و جیغ بلندی کشید. سید کاظم وحشت‌زده به عقب پرید. نظیر فرصت را غنیمت شمرد و از جا برخاست. ناله‌ای از درد کشید و قدم برداشت. گیج بود و به سختی تعادلش را حفظ می‌کرد. سید کاظم به خود آمد. بیلش را از زمین برداشت و به دنبال موجود سیاه به راه افتاد.