در کتاب رمان صاعقه خبری از عشق، کلکل و این چیزها نیست! چون دختر داستان وقتی برای این کارها ندارد. او فعلاً باید خودش را از دست هیولاهایی نجات دهد که در پوست انسان، مثل لاشخور دورش میگردند و منتظرند که از پا بیفتد تا سراغش بیایند…!
دختر کم سن و سال این قصه حتی هفده سالش هم نشده، اما یاد گرفته است که قوی باشد و از اینکه لقب "بچه یتیم" و "بی کس و کار" را با خودش یدک میکشد، خجالت نکشد.
در بخشی از کتاب رمان صاعقه میخوانیم:
بی توجه به صدایی که احتمالا سعی داشت مرا بیدار کند، این پهلو و آن پهلو شدم.
صدا همچنان ادامه داشت:
- آذییی… آذر… آذرخششش… رعد و برق… صاعقه… بلای آسمانی… پاشو!
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را گشودم.
چهرهی شبنم، با لبخند احمقانه و بیدلیلی روی لبش، اولین چیزی بود که دیدم.
- چی میخوای تو سر صبحی؟
- من چیزی نمیخوام ولی فکر کنم تو میخوای باهام خداحافظی کنی!
چشمانم را گشاد کردم:
- امروز…پنجم تیره؟
چشمهای مشکیاش پر از اشک شدند:
- آره
با سرعت از جایم بلند شدم. انگار برق هزار ولت به بدنم وصل کرده باشند.
امروز… شبنم…
سعی کردم لبخند بزنم. گوشههای لبم را بالا بردم و تمام تلاشم را کردم تا لبخند بزنم اما چیزی که حاصل شد، شباهت چندانی به لبخند نداشت.
شبنم خندید:
- آخرشم یاد نگرفتی لبخند بزنی!
راست میگفت. من لبخند زدن بلد نبودم. فقط خندیدن بلد بودم و جدی بودن.
برای همین وقتی میخواستم لبخند بزنم، نیشم را تا بناگوش باز میکردم!
مانتوی تابستانی سفید رنگم را به تن کردم و پشت سر شبنم، با قدمهای آهسته، از خوابگاه بیرون رفتم.
ساعت هشت صبح بود، و تمام هم اتاقیهایمان خواب بودند. خوش به حالشان!