در کتاب رمان فصل تاریکی (جلد دوم زادهی تاریکی)، دختر داستان دچار فراموشی شده و نمیداند کجاست، کیست و چگونه به جایی جدید آمده است! در راه با زنی آشنا میشود که توسط او موفق میشود که گذشتهاش را به یاد آورد.
در بخشی از کتاب رمان فصل تاریکی (جلد دوم زادهی تاریکی) میخوانیم:
پوف کلافهای کشید. خواست بره که جرقهای توی ذهنم زده شد. شاید اگه خودم رو میدیدم به یاد میآوردم. آره، خودشه! با چشمهام دنبال آینه گشتم. تازه متوجه اطرافم شدم. داخل خونهای نیمه اشرافی، با وسایلهای زیبا و چشمگیر که از زیبایی و تمیزی برق میزدند، بودم. نگاهم به شئ شفافی افتاد. لبخندی رو لبم شکل گرفت. از جا پریدم و به طرف آینهای که زیبا بود، رفتم. جلوی آینه ایستادم و خواستم خودم رو ببینم که خشکم زد. چشمهام از زور بهت گشاد شده بودن.
قدمی عقب رفتم. یعنی چی؟ چرا؟ چرا تصویر من توی آینه نبود؟ آب دهنم رو قورت دادم و بلند گفتم:
خانوم؟
زن اومد پیشم و گفت:
چی شده؟
نگاهش کردم و با استرس گفتم:
تصویر من توی آینه نیست! چرا؟
لبخندی زد و گفت:
معلوم شد نمیدونی کجا هم هستی. بیا بشین تا برات چای بیارم و برات توضیح بدم.
و بعد من رو روی صندلی سلطنتی نشوند و خودش رفت تا چای بیاره. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. فکر کردم، فکر کردم.
به اینکه چرا اینجام؟ این زن کیه؟ چرا وقتی چشمهام رو باز کردم منظره روبهروم به زیبایی یه تابلوی نقاشی بود؟ اونقدر زیبا که باورش سخته توی دنیای معمولی باشه! چرا لباسهام با بقیه فرق داره؟ همینطور درحال سوال پرسیدن بودم که صدای زن من رو به خودم اورد.
بیا دختر جون.
چشمهام رو باز کردم و فنجون چای رو از دستش گرفتم. من الان نباید این گرما رو حس کنم؟ پس چرا... صدای زن رشتهی افکارم رو پاره کرد.
میدونم گیجی، اینکه چرا خودت رو توی آینه ندیدی، یا اینکه چرا چیزی رو به یاد نمیاری.
به چشمهام زل زد و افسوسوار ادامه داد:
تنها کسانی که جزء افراد خطرناک و خاص محسوب میشن حافظهشون پاک میشه، این قانون این سرزمینه.
اخمهام رو توی هم کشیدم. من خطرناک بودم؟ برای همین حافظهام پاک شده؟فنجون رو زمین گذاشتم و گفتم:
منظورتون از سرزمین چی بود؟
به صندلیش تکیه داد و گفت:
میدونم شوکزده میشی، ولی این سرزمین یه فرق اساسی با سرزمینهای دیگه داره.
چشمهام رو تنگ کردم. چرا تیکه تیکه حرف میزد؟ گفتم:
متوجه نمیشم، چه فرقی؟
چشمهاش رو تنگ کرد و گفت:
کسانیکه اینجان، مردهان!