در کتاب رمان طوفان تاریکی (جلد سوم زادهی تاریکی)، همه چیز در سیاهی و خاموشی غوطهور است که با آمدن فردی مرموز جرقهی انتقام روشن میشود. دوباره آتش و طوفان به پا میشود، زادهی تاریکی با آتش انتقامی که در سینه دارد، بازمیگردد. طوفانی از جنس تاریکی در راه است.
در بخشی از کتاب طوفان تاریکی (جلد سوم زادهی تاریکی) میخوانیم:
به طرف ماشین رفتم. در رو سریع باز کردم و سوارش شدم. چشمهام رو از فشار خستگی بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. تموم تنم خستگی رو فریاد میزد؛ سوزش چشمهام اثباتش میکرد. انگشتهام رو روی چشمهای بستهشدهام گذاشتم و فشار خفیفی بهشون وارد کردم که کمی درد گرفتند. «لعنتی» زیر لب زمزمه کردم و کاپشنم رو از تنم بیرون آوردم. برخلاف بیرون که قصد داشت ازم یه آدمبرفی درست کنه، داخل ماشین خیلی گرم و طاقتفرسا بود.
کاپشن رو روی صندلی کنارم انداختم؛ اما با به یاد آوردن دو جفت چشم آبی معصوم دوباره دست دراز کردم و کاپشن رو توی مشتم گرفتم و به عقب پرتش کردم. کمی تو جای خودم تکون خوردم. سیستم گرمکنندهی ماشین رو روشن کردم و دریچه رو رو به صورت خودم تنظیم کردم. گرمایی که با ملایمت مثل یه نسیم به صورتم میخورد، حس لذتبخشی بهم میداد؛ انگار خستگی تنم رو مثل یه برف آب میکرد و جونی دوباره بهم میبخشید. توی خلسهی شیرینی فرو رفته بودم و کم مونده بود که خوابم ببره که با صدای تقتق شیشه، چشمهام رو باز کردم و سرم رو برگردوندم. شیشه رو پایین دادم که چشمهام روی صورت سفید و گردش موند؛ لبش از سرما سفید شده بود.