کتاب صوتی سه پرسش اثر لئو تولستوی، روایت روزگاران دوری میباشد که چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود درگیر کرده است.
بیشک اگر پادشاه میدانست چه زمانی برای شروع کاری مناسب میباشد، به چه فردی باید بیشتر توجه نماید و از چه افرادی باید دوری کند و از همه مهمتر اینکه انجام دادن چه اموری در اولویت هستند، هرگز در انجام مسئولیتهایش مرتکب اشتباه نمیشد.
در بخشی از کتاب صوتی سه پرسش میشنویم:
پادشاه برگشت و مردی را دید با ریشهای بلند که از سمت بیشه میدوید. مرد دستش روی شکمش بود در حالی که خون از زیر دستانش بیرون میریخت. وقتی به پادشاه رسید در حالی که ناله میکرد بیهوش شد و به زمین افتاد. پادشاه و مرد عزلت نشین لباسهای مرد را از تنش خارج کردند. جراحت بزرگی در شکمش بود. پادشاه تا جایی که میشد زخم را شست و آن را با دستمالش و حولهای که مرد عزلت نشین به او داده بود بست. اما خون بند نمیآمد؛ پادشاه چندین بار دستمال خونین را عوض کرد، شست و دوباره زخم را بست.
وقتی خونریزی قطع شد، مرد آرام شد و چیزی برای نوشیدن خواست. پادشاه برایش آب آورد. کم کم خورشید غروب کرد و هوا سرد شد. پس پادشاه با کمک مرد عزلت نشین مرد زخمی را به داخل کلبه بردند و روی تخت گذاشتند. مرد روی تخت خوابید چشمانش را بست و آرام گرفت. پادشاه اما از راه رفتن زیاد و رسیدگی به آن مرد به قدری خسته شده بود که همان جا در آستانه در به زمین افتاد و در جا به خواب رفت. خوابی عمیق در آن شب کوتاه تابستانی. وقتی صبح از خواب بیدار شد، طول کشید تا به یاد آورد کجاست و آن مرد ژولیده غریبهای که روی تخت دراز کشیده و با چشمان براقش به او زل زده است کیست؟