کتاب رمان سه اثر علی پاینده، داستان کارآگاهی را روایت میکند که در ادارۀ آگاهی مسئول رسیدگی به قتلهایی زنجیرهای شده است. او پس از مدتی میفهمد که این قتلها منشأ فراطبیعی دارند و در راه کشف حقیقت با یک جنگیر آشنا میشود.
در بخشی از کتاب رمان سه میخوانیم:
جسدش پخش و پلا روی سرامیکهای کف سالن اداره افتاده بود. درست به همان شکل که در رؤیا او را رها کرده بودم. چه طور چنین چیزی ممکن است؟! در ابتدا از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم اما وقتی خوشحالیها تمام شد، آن گاه بار دیگر سؤالات به ذهنم هجوم آوردند. من خواب هر کس را که میبینم، آن شخص میمیرد. در ابتدا شهاب. خبرش را در روزنامه خواندم.
سالها بود که از این مرد کثیف خبری نداشتم. تا چند روز پیش. بخش حوادث روزنامهی خبر با تیتر درشت نوشته بود: "مرگ مرموز رباخوار " اتفاقی روزنامه را دیدم. داشتم شاخ در میآوردم. حالا هم رجبی. نمیدانم، اگر خانوادهی شمس هم انسانهای واقعی باشند؟! اگر واقعاً به بیمارستانی رفته و پرستاری را کشته باشم؟! اگر تمام افرادی که خواب آنها را میبینم واقعی باشند و همهی آنها تاکنون مرده باشند؟! چه اتفاق شومی در زندگیام در حال وقوع است؟ در آینده چند نفر دیگر قرار است به دست من کشته شوند؟ بعضی از آنها واقعاً حقشان بود، اما بعضی... چه باید بکنم؟