کتاب رمان نخل خشکیده داستانی ترسناک دربارهی دختری به نام هستی است که به ماوراء اعتقادی ندارد؛ ولی در محل زندگی جدیدش اتفاقاتی برایش پیش میآید که باعث میشود تمام عقایدش تغییر کند؛ اتفاقاتی که سرنوشتش را کاملاً دگرگون میکند.
در بخشی از کتاب رمان نخل خشکیده میخوانیم:
_ دختر جون گردنت درد میگیره به چی نگاه میکنی؟
_ یه جغد اون بالا گیر کرده بود تازه تونست بره.
_ جغد؟! امکان نداره خیالاتی شدی. اینجا کم پیش میاد که جغدی بیاد.
_ ولی من دیدمش بابا مطمئنم. در ضمن من بعضی شبها صدای جغد رو از حیاطمون میشنوم.
_ من مطمئنم اشتباه میکنی، حتماً خستهای دخترم. صداشم احتمالاً از خونه همسایه شنیدی.
با تعجب نگاهش کردم، چیزی که ازش مطمئن بودم بابا میخواست به زور راضیم کنه که اشتباه میکردم.
_ چرا این طوری نگاه میکنی؟
_ روی چه اساسی میگین که نمیاد؟!
_ من که تا به این سن رسیدم ندیدم تا به حال تو این خونه جغد بیاد.
_ این دلیل قانعم نمیکنه بابا.
کمی به فکر رفت و صورتش پریشون شد، اما سعی میکرد ظاهرش رو آروم نشون بده. کفشش رو پوشید، پیراهن چهارخونهاش رو مرتب کرد و به طرفم اومد. آروم کنار گوشم گفت:
_ اگر مامانت بفهمه تو این خونه جغد میاد حساستر از این میشه. به خاطر اون میگم که بیخیال بشی و اینقدر به زبون نیاری.