کتاب رمان عشق و ترس داستان دختری به اسم آسمان است که برای ادامه تحصیل به تهران میآید و به دلیل یک کنجکاوی کوچک با اتفاقات ترسناک و گاهی هیجانانگیزی رو به رو میشود. داستان با کل کل شروع میگردد ولی کم کم ترسناک میشود. نویسنده در این رمان سعی داشته است تا عشق و ترس را با هم به تصویر بکشد.
در بخشی از کتاب رمان عشق و ترس میخوانیم:
اولین بار نیست که این حسو دارم ولی هنوز نتونستم درکش کنم.
ولی این حسه لعنتی از زمانی که به ایران اومدم ظاهر شده از زمانی که آسمان و کاراشو دیدم بروز پیدا کرده
گاهی دلم میخواد برم و سر آسمان داد بزنم
داد بزنم که به چه حقی جلوی پسرای غریبه نمک میپرونه
با چه جرأتی با پسرای کلاسش گرم میگیره...
اصلاً به من چه من چی کارشم.
به من چه ربطی داره که با کی معاشرت میکنه با کی بگو و بخند میکنه.
دستام و مشت کردم و ناخونام و توی گوشت دستم فرو کردم شاید از این التهاب از این حسه مزخرف کم بشه.
ستارہ: میشه بیاین داخل
سروش: اجازه هست.
مایی که در خونشونو اونم دوبار شکستیم و بدون اجازه وارد شدیم حالا اجازه میگیرین
ستارہ: بله بفرمایید.
وارد خونه شدیم.
با چشم دنبالش گشتم
کنار ستاره ایستاده بود و سرش و پایین انداخته بود.