محمدجواد حسنی نژاد در کتاب یک عملیات خفن، داستان شروین و جواد به همراه سه نفر دیگر از دوستانشان را روایت میکند؛ آنها دو سال است که دیگر پلیس عادی نیستند و عضو یگان ویژه شدهاند، اما تا به حال به هیچ ماموریتی فرستاده نشدهاند.
آنها در قرارگاه فقط نقش کتک خور و حریف تمرینی را دارند و برنامه هر روز کاریشان همین است. قصه از آنجایی جالب میشود که یک ارتشی پرکار، خواستگار و طالب عشق زندگی شروین یعنی دختر عمویش میشود و شروین خیلی سریع به یک ماموریت خطرناک نیاز دارد تا خودش را به عموی نظامیاش ثابت کند.
اوضاع به همین منوال میگذرد تا چند روز قبل از خواستگاری که یک گروه تروریستی در چهار نقطه از شهر دست به گروگانگیری میزنند و یگان ویژه مجبور میشود از شروین و گروهش برای آزادسازی یک زوج غربی در مجتمع تجاری شهر استفاده کند.
آن زن و شوهر غربی مهمترین هدف برای تروریستها هستند و حالا نوبت این پلیسهای تازه کار است که خودشان را به شهر و خانوادههایشان ثابت کنند.
آیا نیروی پلیس برای این ماموریت خطیر به افراد درستی اعتماد کرده است؟ یانه؟
در بخشی از کتاب یک عملیات خفن میخوانیم:
بالگرد از سطح شهر در حال عبور کردن بود. بچهها میتوانستند از بالا نقاط شلوغ و مورد حمله شهر را ببینند.
ساعت چهار بعد از ظهر بود و هوا ابری، خورشید رو به غروب کردن میرفت و قصد ماندن نداشت.
بچهها از طریق میکروفون کوچکی که به یقه لباسشان وصل بود با یکدیگر حرف میزدند.
ناصر: حالا کی بود میگفت ما دیگه ماموریت نمیریم.
جواد:ببین کی گفتم... اینا همش دوربین مخفیه.
شروین:عملیات که واقعیه... فقط دعا کن جلیقه ضد گلولت وسط تیراندازیا دوربین مخفی نباشه.
بچهها خندیدند و حمید گفت: ینی امروز قراره واقعا به چند نفر شلیک کنیم؟
ساسان: آره... فقط حواستون به بلونده و چشم آبیه باشه...
جواد نچ نچی کرد و گفت: ینی هر کی غربی نبود رو بزنیم دیگه... چقدر شما نژاد پرستید.
شروین: خب تو نزن... تو نژاد پرست نباش... بزار اونا بزنن.
خلبان: تا یک دقیقه دیگه میرسیم.