کتاب رمان عقیق در مورد دختری به نام آیه است که انگشتر عقیقی دارد و سنگ ارزشمند این انگشتر رازی را در زندگی او برملا میکند.
در بخشی از کتاب رمان عقیق میخوانیم:
ﻗﻄﺮه ﭼﮑﺎن ﺳﺮم ﻣﯿﻨﺎی ﮐﻮﭼﮏ را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮد. ﺧﻢ ﺷﺪ و ﺻﻮرت ﻏﺮق ﺧﻮاﺑﺶ را بوﺳﯿﺪ. ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﻧﮕﺎﻫﯽ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﺎ ﺧﯿﺎل راﺣﺖ ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ. ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻻ ﺳﺮش ﺑﻮد را ﺑﺮداﺷﺖ. دﺳﺘﺶ ﺑﻪ دﻋﺎ نمیرﻓﺖ دو ﺑﺎره آن را ﺑﺴﺖ و ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮه ﺑﻪ ﭼﻬﺮه ﻓﺮشته ﮐﻮﭼﮏ روی ﺗﺨﺖ ﺧﻮاﺑﯿﺪه ﺷـﺪ. ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﺑﯿﻤﺎریاش را ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻧﺪاده ﺑﻮدﻧﺪ.