کتاب رمان دربست تا عاشقی قصهی زندگی دو دانشجوی رشتهی باستان شناسی به نام فاطمه و صدراست که هر دو دانشجویانی شلوغ و شاداب هستند؛ با این تفاوت که فاطمه دختری چادری و محجبه و اما صدرا پسری آزاد است. تا اینکه از سوی دانشگاه راهی سفر فرهنگی و تحقیقی میشوند و از قطار جا میمانند.
در بخشی از کتاب رمان دربست تا عاشقی میخوانیم:
ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺳﻮار اون ﻋﺮوﺳﮏ ﺑﺸﻢ وﻟﯽ ﺧﻮ اوﻻً ﻏﺮورم نمیذاﺷﺖ ﭼﻮن ﺻﺎﺣﺐ اﯾﻦ ﻋﺮوﺳﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﺎﺑﺎﻢ رو ﭘﻨﭽﺮ ﮐﺮده ﺑﻮد و از ﻃﺮف دﯾﮕﻪ بمیرﻣﻢ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ نمیشم... اوﻧﻢ اﯾﻦ ﺧﺠﺴﺘﻪ ... ﮐﺎﻓﯿﻪ ﯾﮑﯽ منو ﺑﺎ اﯾﻦ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺧﺮوار ﺧﺮوار ﺣﺮف درﻣﯿﺎرن واﺳﻢ ... واﻻ ﺷﺎﻧﺲ ﮐﻪ ﻧﺪارم