کتاب رمان پروفسور به قلم میترا قلی پور زندگی دختری پزشک به نام آیدا را روایت میکند که گاهی با باندهای مواد مخدر همکاری میکند تا اینکه...
در بخشی از کتاب رمان پروفسور میخوانیم:
نگاهم رو به جلو دوخته بودم و دیوانهوار میروندم...گیج گیج بودم، میدونستم بهترین کار ممکن اینه که آیدا رو از خودم و درگیریهای زندگیم دور کنم ولی یه حس مزاحم مانعم میشد. با حرص کوبیدم رو فرمون!
-: ای لعنت به تو عقاب...لعنت به تو که همه چیزم رو ازم گرفتی، دوستای قدیمیم، خانوادهام و حالا هم کل زندگیم...لعنت به تو که پیدا کردنت همه زندگیم رو تحت شعاع قرار داده ولی راه برگشتی نداشتم.
من خودم به خواست خودم وارد این بازی خطرناک شده بودم و امکان نداشت وسط راه جا بزنم باید این راه رو تا آخر میرفتم حتی اگه به دره ختم میشد. صدای زنگ گوشیم بلند شد.
-: بله؟
سرمدی (ایرانسل): کجایی؟
-: تو راه... دارم برمیگردم تهران.
سرمدی: کارا چجوری پیش رفت؟
-: جنسا رو بین اون عمده فروشایی که گفتی بودی توزیع کردم.
سرمدی: خوبه... مشکلی که پیش نیومد؟
-: نه.
سرمدی: پس بقیه راه رو بسپار به من... راستی شنیدم یه آدم جدید بهتون اضافه شده.
-: نه، کی؟
سرمدی: یه دختر
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم بازم آیدا!!
-: اون فقط دوست کیمیاست... چیزی از این جریانات نمیدونه.
سرمدی: ولی افراد من گزارش دیگهای دادن... اون حتی مخفیگاه تو رو هم بلده.
-: جریانش مفصله... بعدا توضیح میدم.
سرمدی: باشه منتظرم، خبر جدیدی شد بهم گزارش بده
-: باشه، فعلا
سرمدی: خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم مطلقا حوصلهی کسی رو نداشتم...