کتاب رمان تمنای گرگ به قلم محیا مقبولی داستان دختری است که بر حسب اجبار با گروه فروش مواد مخدر همکاری میکند. اما این رمان تنها به مواد فروشی ختم نمیشود و صدای زوزه گرگ در تمام داستان طنین انداخته است آن هم در نیمه شبی پاییزی و بارانی...
چکامه، دختری از جنس درد، تنهایی... متولد شجاعت به تاریخ سیاست. از تبار توانستن و ترسی که دست پروردهی سیاست است. آرشام، شانههایی پهن و سینهای ستبر... از جنس مردانگی و غیرت، مرد روزهای سخت و جنگیدن برای هدفی که از آنِ اوست.
تمنای گرگ، روایتگر زندگی دختریست که با صلاحدید پدرش به جمعی ورود میکند که از آن خاطرهای جز ترس و نفرت ندارد. او مجبور به زندگی در بین آدمهاییست که صفتشان بیرحمیست و کارشان قاچاق... اما در هیاهوی ترس و زندگی؛ حادثهی عشق به تکثیر مینشیند؛ و او میماند و مردی که با محبت بیگانهست و روحش پر است از حس انتقام...
میگویند گرگها احساس ندارند، میگویند گرگ را از هر طرف که بخوانی، همان گرگ است... مثل درد... میگویند توبه گرگ مرگ است... میگویند گرگها فقط دریدن را میدانند؛ پس زوزههای پرتمنایشان کدام احساس پنهان را فریاد میزند!؟
در بخشی از کتاب رمان تمنای گرگ میخوانیم:
از راه که رسید، با باز بودن در ویلا حیرت کرد. به دور و اطراف نگاهی انداخت. امکان نداشت چکامه از ویلا فرار کرده باشد. با این فکر مشتی به فرمان کوبید و از ماشین پیاده شد. با دو به سمت خانه رفت و در دل دعا کرد، دخترک هنوز هم آنجا باشد. به در که رسید، به شدت در را باز کرد. خانه را از نظر گذراند. خالی بود! به سمت اتاقش پا تند کرد و در را بدون معطلی گشود. نبود! نبود! نفس زنان همان جا ایستاد. با فکری که از به سرش زد، برق از وجودش پرید. شهریار! نکند چکامه را دزدیده بود!؟ باز نگاه عصیان زدهاش را در خانه چرخاند. باید باغ پشتی را هم میگشت.
به سمت باغ رفت که ناگهان وسط راه خشکید. نگاهش روی در باز طبقهی بالا نشست. آن اتفاق در غوغای آن روزهایشان نوبر بود! دیگر ممکن نبود چکامهی سرسخت، دل به دل نجواهایش بدهد. تازه میخواست برای او، از عشق و علاقه بگوید، تا بلکه دل او را از مرگ برادرش نرم کند و کاری کند که او هم عاشقش باشد اما حالا دقیقا همان شب باید فراموش میکرد، آن در را قفل کند. لعنتی به حواس پرتیاش فرستاد و به سمت پلهها پا تند کرد. باید تا دیر نشده بود همه چیز را برای او توضیح میداد. به طبقهی بالا که رسید، نفسی گرفت. در اتاق باز بود!...