کتاب رمان دومینو به قلم آزاده دریکوندی، داستانی اجتماعی و عاشقانه را روایت میکند. ونداد در یک درگیری به قتل میرسد و حالا قاتل او با پرداخت دیه آزاد شده است و به دنبال راهی برای آرامش خود میگردد. چه کسی میتواند این آرامش را به او بازگرداند؟ عشق واقعیاش یا گذشتهی رمز آلودی که برایش آشکار خواهد شد؟
در بخشی از کتاب رمان دومینو میخوانیم:
یه عالمه دختر بیرون اومدن. نگاهم رو ازشون گرفتم و چشم به فرمون ماشین دوختم. دستم رو زیر چونهام گذاشتم و بیحرکت منتظر موندم که در عقب ماشین باز شد.
توی آینه نگاهش کردم؛ خودش بود که طبق معمول دست به سینه نشسته بود!
اخماش تو هم بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. استارت زدم و راه افتادم…
– امروز صبح چرا نیومدی سراغم؟
این جمله رو با یه حالت طلبکارانه و عصبی گفت. از آینه بهش نگاهی انداختم و گفتم: به آقا گفتم که برام کاری پیش اومده و نمیتونم بیام! بازم ببخشید!
با عصبانیت بهم توپید: تو رانندهی منی یا بابام؟
جوابی که ندادم اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت: ببینم… چهلم بابات گذشت؟
نفسم رو با حرص توی سینه نگه داشتم… دخترهی عوضی! اصلاً حالیش نیست چجوری باید حرف بزنه! من فقط یه رانندهام نوکرت که نیستم. یه جوری حرف میزنه انگار برده اشم!
دوباره با اون لحن طلبکارش پرسید: نشنیدی چی پرسیدم؟
– بله مراسمش دیروز بود.
– خوبه! دیگه از این به بعد بهونه نداری. راستی بی پدر بودن چه حسی داره؟
به یقهی لباس بافتنیم دست کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم. واسه یه روزم که شده تو رو تیکه تیکه میکنم! پررو…
– مثل اینکه باید هر حرفی رو صد بار برات تکرار کرد؟ میگم بی پدر بودن چه حسی داره؟
پوزخند کمرنگی زدم.
– دیگه نمیتونی شبا راحت بخوابی! چون دیگه پشتیبان نداری.
پوزخند کوچیکی زد و گفت: فکر میکنی اگه منم بابام بمیره؛ همچین حسی دارم؟ مثل تو؟
به چپ پیچیدم و بی حوصله گفتم: به نظرم درست نیست در مورد پدرتون اینطوری صحبت کنید!
پوزخندی زد و دست به سینه لم داد روی صندلی و منم به رانندگیم ادامه دادم.