کتاب رمان ستارههای سوخته به قلم فرزانه تقدیری سرگذشتی واقعی از ستارههایی است که در گذر روزگار سوختهاند.
در بخشی از کتاب رمان ستارههای سوخته میخوانیم:
مثل یک مترسک، بهت زده بهم نگریست. بی توجه سوار ماشین شدم و سریع راه افتادم. در طول مسیر آن قدر اشک ریختم که چشمانم قرمز شده بود. باورم نمیشد. کیوان گفت؛ ماهور دیوانه شده! فقط یک گوشه اشک میریزد و گریه میکند. اون با فهمیدن این موضوع داره نابود میشه و همهاش تقصیر من بود. هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید. هیچ وقت عامل تمام بدبختیهایم را نخواهم بخشید همان طور که ماهور مرا نخواهد بخشید. به راستی او موقع جدایی با گریه به من گفت که مرا نخواهد بخشید. نمیدانم چه طور با این همه غم هنوز زنده ام! تا کجا باید ادامه دهم! چه طور زندگی کنم! اسم این زندگی است؟ این همه رنج و بدبختی برای چیست؟
ماشین را گوشهای نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم و شروع به گریه کردم. همیشه از این میترسیدم که موقع ناراحتی هایم کسی را نداشته باشم که دلداریام دهد. حالا هم نفس من، تمام وجود و تنهاست او هم کسی را ندارد که هنگام غم به او تکیه کند. عزیزترین کسم حتا نتوانسته دلیلی برای این جدایی پیدا کند!