کتاب رمان دیوار بلند تنهایی اثری تأملبرانگیز به قلم جذاب فرزانه تقدیری است.
در بخشی از کتاب رمان دیوار بلند تنهایی میخوانیم:
حرفهایش بد طوری روی ذهنم اثر گذاشته بود، به طوری که توی کوچه با دیدن زن وشوهری جوان که با هم راه میرفتند و یا حرف میزدند احساس تنهایی میکردم و دلم برای خودم میسوخت!
از آن روز به بعد عزیز افتاد به صرافت ازدواج من و ولکن ماجرا نبود.
یکی از همان روزها هنگام عصر وقتی به خانه برگشتم. عزیز فوری سینی شام را گوشهای گذاشت و به من که در حال عوض کردن پیراهنم بودم گفت:
-بابک جان امروز وقت نکردم غذا برات بپزم اما در عوض همونیه که خیلی دوست داری، ماست خیار.
از اتاقم بیرون آمدم. داشت چادرش را سر میکرد با تعجب پرسیدم:
-عزیز کجا با این عجله؟
سکوت کرد و برای رفتن عجله داشت عادتش همین بود هر وقت کار مهمی داشت تا انجامش نمیداد نمینشست.
-عزیز اگه چیزی لازم داری بگو تا برم برات بخرم آخه با این عجله کجا داری میری!
-صبر داشته باش میفهمی، زیادی پیاز نخوری ها! ظرفها هم نمیخواد بشوری...
تند تند نصیحت کرد و رفت. کنار سینی شام نشستم و سری تکان دادم. راستش از این که این قدر برای رفتن عجله داشت کنجکاو شده بودم. دوست داشتم زودتر برگردد و بفهمم موضوع از چه قرار است. دگر همهی عادتهایش دستم آمده بود. همیشه کار مهمی که داشت راجع بهش با هیچ کس صحبت نمیکرد. من هم زیاد پاپیش نمیشدم چون میدانستم خودش به زودی همه چیز را میگوید.