کتاب رمان اسارت نگاه داستان دختری منزوی به نام آرزوست که زمان زیادی را در بحران بیمحبتی پدر به سر برده، چرا که باعث و بانی مرگ عشق پدرش قلمداد میشود. او به طور تصادفی با مردی آشنا میشود که به آرزو کمک میکند تا تنها عامل نجات زنی باشد که اکنون، در مقام همسر و همراه پدر آرزو است. این نجات میسر نمیشود مگر به واسطهی عشق بزرگ این مرد که نه تنها آرزو را مدیون انسانیت خویش میکند، بلکه به او کمک میکند از دنیای انزوای خود فاصله گرفته و بودن در کنار افراد دیگر برایش از تنهایی لذت بخشتر باشد.
مردی که به او عاشق شدن را میآموزد و تنها مایهی آرامش قلب نگران او میشود؛ همان مردیست که ناخواسته باعث میشود آرزو پی به رازهای گذشته که سالها از آنها بیخبر بوده ببرد و این مرد همان فردیست که در شرایط سخت، آرزو را همراهی میکند؛ ولی گاه سختیها پیروز میشوند تا بین آن دو جدایی بیندازند. حال کدام یک پیروز خواهند شد؟ عشقی پاک و عمیق که از یک نگاه دو قلب را به اسارت هم در میآورد یا دشواریهایی که از گذشته نشأت گرفته و تا میتوانند مانع بر سر راه خوشبختی این دو عاشق میاندازند؟
در بخشی از کتاب رمان اسارت نگاه میخوانیم:
- شام نمیخورم ماما!
لبخند کجی بر لبم نمایان شد. نمیدانم چرا کرمی در وجودم میلولید که نمیگذاشت به او بگویم من چه کسی هستم. چند ضربهی دیگر به در اتاقش زدم که صدایش عصبانیتر از قبل درآمد:
-ماما گفتم من شام نمیخورم!
خندهای ریز و پرشیطنت کردم و چند ضربهی دیگر بر در اتاقش زدم. صدای بلند قدمهایش که نشان میداد از شدت حرص پایش را بر زمین میکوبد و راه میرود، مژدهی نزدیک شدنش به در را میداد. در را با سرعت و شدت بسیاری باز کرد، طوری که از شدت سرعت حرکت در، باد به صورتم خورد. به صورت بهتزدهاش با چشمانی که از شدت ناباوری گرد شده بودند، چشم دوختم. در عمق نگاهش غم و رنج بزرگی موج میزد. لبخند کجی که روی لبم کمرنگ شده بود را جان بیشتری بخشیدم. دستم را روی گونهی صاف و نرمش گذاشتم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود!