کتاب رمان اسرار جنگل تاریک دربارهی جنگلی اسرارآمیز در شمال کشور است که توجه محققان را جلب میکند. هر کسی پا به این جنگل میگذارد به طرز وحشتناکی کشته میشود. راز این جنگل تاریک چیست؟!
در بخشی از کتاب رمان اسرار جنگل تاریک میخوانیم:
فکرم به طرف گذشته رفت. به اون روزای خوش. به دوستهای خوبم، که دیگه پیشم نبودن…
اواسط خرداد بود. میدونستیم شمال، توی اون ماه زیباترین و آرامشبخشترین جایی است که میتونیم یک سفر خوب داشته باشیم. چهار نفر بودیم. ماهایا و روشنا خواهر بودن؛ و با روژان دوستهای صمیمیم بودن. قرار بود؛ بریم گیلان. پدر روشنا برامون ویلا گرفته بود. اون روز مثل یه فیلم، اومد جلوی چشمام.
“فلش بک _ پانزده خرداد”
قرار شده، با ماشین روژان بریم. میآد دنبال من؛ و از اینجا با هم، میریم دنبال ماهی و روشنا. تقریباً آماده بودم؛ و مامان طبق معمول سفارشات همیشگی رو میکرد. اینبار نگرانتر از دفعات قبل بود. بابا هم دست کمی از مامان، نداشت. با اینکه سعی داشت؛ مامان رو آروم کنه؛ تا کمتر سفارش کنه؛ و نگرانیش از بین بره؛ اما چشمهاش نگران بودن.
سعی کردم؛ انرژی منفی رو بزنم کنار و رفتم بیرون. روژان جلوی در منتظر بود. کوله و کیف مسافرتیام رو گذاشتم روی باربند و سوار ماشین شدم. بعد از سلام و احوالپرسی راه افتاد، سمت خونهی ماهی و روشنا. حدوداً چهل و پنج دقیقه توی راه بودیم؛ ترافیک کلافهمون کرده بود؛ بلأخره رسیدیم. به روشنا زنگ زدم.