کتاب رمان روح آشام داستان پسر افسردهای به نام بنجامین است که خوفناکترین راز خودش را کشف میکند. او بین این دوراهی میماند که با هیولای درونش زندگی کند یا به عمر آن پایان دهد.
در بخشی از کتاب رمان روح آشام میخوانیم:
پلیسا جنازهی دختری رو از کناره خیابون شمالی دارن جا به جا میکنن، سر و صورتش سالم بود ولی موهاش رنگی شبیه به رنگ آبی آسمونی مخلوط با رنگ زرد داشت، وقتی به انگشتهاش توجه کردم فهمیدم اون دختر کاملیا هست.
رنگ از چهرهی بنجامین پرید، چشمهایش را بازتر کرد و با حالتی تعجبآمیز گفت: چی! کاملیا؟
- آره. ببین رفیق نمیدونم توی این دو روزی که با کاملیا قهر بودی چه اتفاقی بینتون افتاد، ولی واقعاً متاسفم از مرگش، میدونم عاشقش بودی و خیلی دوست ...
از جایش بلند شد و مستقیم به راهش ادامه داد، مت که متوجه حالت پریشان و بیقرار مانند رفیق دیرینش شده بود رو به او کرد و از پشت سر به او گفت: بنجامین، از افسره پلیسی شنیدم که میگفت ظاهراً به ضرب گلوله کشته شده. توجهی نکرد و با چکمههای قهوهای رنگش در حالی که دست در جیبهای مخملی پالتوی سفیدش میکرد، به راهش ادامه داد.
صدای تباه شدن برگهای فصل خزان آهسته و کم کم در گوشهای بنجامین جا باز میکرد، در حالی که هم اشک میریخت و هم از درون بغضش را سرکوب میکرد با خود میگفت: ای کاش فقط برای آخرینبار دیده بودمش.