کتاب پنجرهای رو به سوی خوشبختی نوشتۀ زهرا خدام، داستان زندگی دختری است که در محل کارش عاشق میشود؛ ولی عشقش ترکش میکند و ضربۀ سنگینی میخورد بطوریکه از کارش استفعا میدهد.
فریبا در یک تصادف حافظهاش را از دست میدهد و تمام خاطراتش را از یاد میبرد. پدر و مادرش در تلاش هستند که او هیچ چیز به یاد نیاورد. ولی کم کم بعضی مسائل را متوجه میشود. در پایان داستان فریبا عشقش را پیدا میکند و به سوی خوشبختی قدم میگذارد.
در بخشی از کتاب پنجرهای رو به سوی خوشبختی میخوانیم:
داشت میرفت سمت اون خونه آمد کلید بندازه که من به سمتش رفتم. نه! فریبا چی کار میکنی. نازنین اون زن برگشت. گفتم: شماهاها بامن چی کار کردید. اون زن ترسیده بود دوید رفت تو. در رو بست. در زدم نازنین منم فریبا. تو با زندگی من چی کار کردی. عشقمو گرفتی. حافظهام گرفتی. چرا؟ برام توضیح بده که چرا بامن این کار رو کردی. اون روز چی شد؟ چی شد؟ من تصادف کردم و اینجوری شدم. به درمیزدم و میگفتم که سرم گیج رفتو افتادم وقتی بهوش آمدم دیدم اون خانم و بهادر بالا سرم هستن. آمدم بلندشم که بهادر نذاشت.
دختر چی کار میکنی؟ اینجوری قول میدی اونا خونه رو فروختن و رفتن ترکیه. این خانم نازنین نیست که بهش حمله کردی بیا اینم پسرش هستش. آروم باش پاشو بریم خونتون. عکسشو نشون بدم. مامانت اینا خونه ما هستن گفتم:نگهشون داره من یه سورپرایز براشون دارم. چی؟؟برای تو هم هست فعلاً پاشو بریم دستمو گرفت و از اون خانم عذرخواهی کرد. سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ما. کلید انداختم و واردحیاط شدیم. بهادر در رو بست و رفت سمت انباری بعد رو به من کرد وگفت: بیا. چرا باید بریم اینجا؟ بیا باید آلبوم هاتون رو پیداکنیم. گشتم و گشتم تا اینکه پای من خورد به جایی آخ پام.