کتاب رمان پلاک پنهان اثر فاطمه امیری، دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطهی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری میشود. این سبب میشود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد.
در بخشی کتاب رمان پلاک پنهان میخوانیم:
هر دو از دانشگاه خارج شدند، امروز همه خونهی عزیز برای شام دعوت شده بودند. دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخالهاش انداخت که به بیرون نگاه میکرد. او را به اندازهی خواهر نداشتهاش دوست داشت. همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر میکرد.
- میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه آرام خندید و گفت:
- خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
- برو بابا
تا رسیدن حرف دیگری نزدند. سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانهی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوش سمانه رسید. بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد. با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در آغوش سمانه پرید:
- سلام عمه جووونم
صغرا چشم غرهای به زینب رفت و گفت:
- منم اینجا بوقم
و به سمت طاها پسر برادرش رفت. سمانه کنار زینب زانو زد و او را در آغوش گرفت و با خنده رو به صغرا گفت:
- حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
- سلام خاله
- سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟