کتاب رمان عمارت خون اثر زهرا اسماعیل پور، ماجرای سه دوست شجاع، اهل ریسک و خطر به نامهای ترنم، هایل و نفس است که تصمیم به کارآگاه شدن میگیرند. آنها بعد از مدتی با سه پسر به نامهای آرشام، رادوین و متین همکار میشوند. این شش نفر باید به عمارتی در یک روستا بروند که اگر وارد آن شوند برگشتی به بیرون وجود ندارد؛ اگر هم داشته باشد با تغیراتی همراه است.
در بخشی از کتاب رمان عمارت خون میخوانیم:
عین جت آماده شدم و سوار ماشینم شدم و د برو سمت دانشگاه.
پنج دقیقه به کلاس مونده بود و من داشتم میرفتم سمت کلاس که یکی زد پس کلهام برگشتم و دیدم نفسه و هلیاام پشتشه.
نفس: سلام بر دوست خوابالوی خودم.
من: علیک…
هلیا: سلام آجی.
من: سلام. ببین نفس یاد بگیر از این هلیا. مث آدم سلام میکنه. تو اول عین هرکول هوار میشی رو آدم بعد سلام میکنی.
نفس: خو حالا توام. بیاین بریم حالا به کلاس نمیرسیم.
تو کلاس همهاش رو تو چرت بودم. چون جایی و نداشتیم بریم و کلاس نداشتیم رفتیم تو کافه تا یه چیزی بخوریم. دیگه تصمیم داشتم امروز بهشون بگم.
من: بچهها... ام... چیزه... میگم...
هلیا: عه خو درست حرفتو بزن.
من: میترسم قبول نکنید.
نفس: تو بگو بعد بترس که قبول نکنیم.
من: خب شماها که با کار پر خطر بیرون مشکلی ندارین.
هر دو با هم: نه
من: این کاری که من میگم زیادی خطرناکهها. چون از اون آدمایی رو میخوان که با دیدن یه جن و جسد و بدن تیکه شده غش نکنه.
نفس: خدایی ما با اینا غش میکنیم؟
من: خب یه سازمان هست که اونجا افرادی مث ما میرن کارآگاه میشن. میاین بریم؟