کتاب رمان از تو دورم به قلم فرانک میرزایی، اثری با درون مایهی عاشقانه و تراژدی است. تمام تلاش شخصیت داستان جلب توجه آدمهایی است که فراموش کردهاند، هر انسانی به دوست داشته شدن نیازمند است و عشق قشنگترین نوع احساس محسوب میشود. بعضی اوقات تنهایی آدمها، خیلی عمیقتر از چیزی است که در ظاهر به نظر میآید.
بیتوجهیهای خانوادهاش، صدف را به سمت دنیایی دیگر راهی میکند. در این مسیر با دوستانی آشنا میشود که هر کدام به شکلی درگیر دوست داشتن هستند. عشق به همان اندازه که معجزهساز است، میتواند سمی و خطرناک شود. تجربهی این مسیر دوست داشتن، داستان صدف را رقم میزند.
در بخشی از کتاب رمان از تو دورم میخوانیم:
در را باز کرد و گفت: سلام… صدف خانم بفرمایید داخل
صدف با صدای گرفته گفت: سلام.. مهرانگیز خانم صبا هست؟
مهرانگیز: بله هستن خوش آمدین تشریف بیاورید داخل
صدف به همراه او از حیاط گذشت و به وردی خانه که رسید صدا زد:صبا؟….. صبا کجایی؟
زنی سبزه و خوش رو خوش هیکل وبا لباسهای شیک و مرتب به پیشوازش آمد و گفت: اینجام عزیزم خوش اومدی بیا بالا
صدف به طرفش دوید و دستهایش را به دور گردن او حلقه کرد و شروع کرد به گریه کردن در گوش او آرام میان گریهها میگفت:صبا حالم خوب نیست
صبا چهره خندانش را در هم کشید و با نگرانی گفت: چی شده عزیزم؟
صدف: بابا…. دارم از دستش دیوانه میشم
صبا خواهرش را از خودش جدا کرد و گفت:بیا بریم بالا صحبت کنیم
دستش را برای دلگرمی او روی شانهاش انداخت و از پلهها بالارفتن.
صدف روی مبل نشسته بود و همچنان اشک میریخت.
صبا هم کم و بیش میدانست از چی ناراحت است با این وجود با لحنی آرام پرسید: مگه بابا چی کار کرده؟
صدف اشکهایش را از روی گونهاش کنار زد و گفت: بابا میخواد زن بگیره، و بازشروع به هق هق کرد.