کتاب رمان برگ و باران اثر شکیبا پشتیبان، دربارهی سپنتا پسری از خانوادهی اصیل و مشهور تهرانی است که عاشق دختری به اسم نیکو میشود. او طی اتفاقاتی ناهنجار توسط فرنود دوست نابابش، ناخواسته به مواد روی میبرد و از همین مسیر، تمام زندگی، خانواده و حتی عشقش را را از دست میدهد.
در بخشی از کتاب رمان برگ و باران میخوانیم:
چه گذشتهای شیرین داشتم و حال در این دوران تلخ دارم افسوس گذشته را میخورم. گذشتهای که همیشه پایدار بود و دیگر دوام نیاورد.
چه خاطراتی زیبا که لبخند به لبانم را مهمان میکند.
میدونستی که نبودی.
دلمو خیلی سوزوندی.
آه، نیکوی من، نبودی ببینی چهها بر من گذشت،
نبودت مرا سنگدل و بیاحساس کرد. دلم را سوزاندی و به آتش و رسوایی کشاندی.
با آن حال فقط تو در دلم جا داری. میخواهم بدانی که جز تو به هیچ کس در دلم اجازه ورود نخواهم داد.
چشات و ازم گرفتی.
منو تا گریه رسوندی.
چرا چشمانت را از من ربودی و دریغ کردی. آن چشمها دنیای من بودند و هستند و خواهند بود. چشمانی که با آنها زبانم قفل میشد و با آنها به اوج میرسید.
نیکو، نیکو کاش بدانی که مرا تا مرز گریه کردن رساندی و تنهایم گذاشتی.
به من میگویند:
– مردها که گریه نمیکنند.
اما من میگویم چرا! کافی است یک جای بلند و خلوت باشد تا مردها هم گریه کنند.
هنوز هم که هنوز است دلم تنگ چشمانت است.