کتاب پسر بچه سر راهی اثر هکتور مالو، داستان زندگی پسری به نام رمی را روایت میکند که در بدو تولد دزدیده میشود.
پس از حوادث مختلفی که برایش پیش میآید، سرانجام آقای باربرن و همسرش رمی را به فرزندی میپذیرند؛ اما به دلیل تنگدستی، مجبور میشوند او را به یک نوازندهی دورهگرد بفروشند. داستان هیجانانگیز این پسر مهربان و شجاع، ماجراهایی دربارهی خودباوری و مبارزه با سختیهاست.
در بخشی از کتاب پسر بچه سر راهی میخوانیم:
من در یک گوشه از نفرت و ترس میلرزیدم. آیا این مردی بود که قرار بود ارباب من شود؟ اگر من نتوانستم سی یا چهل شاهی که برای من مقرر کرده بود فراهم کنم بایستی توسط ریکاردو شلاق میخوردم؟ من حالا درک کردم که چگونه ماتیا آن قدر راحت درباره مرگ صحبت میکرد.
اولین ضربه شلاق که بر پشت برهنه پسر بچه وارد شد اشک مرا درآورد. من فکر میکردم که وجود مرا در آنجا فراموش کردهاند ولی اشتباه میکردم. گاروفولی زیر چشمی مرا تحت نظر داشت. او مرا نشان داد و گفت:
"این هم یک پسر بچه که قلب رئوف و مهربانی دارد. او مثل بقیه شما بد ذاتها نیست. شما وقتی میبینید یکی از هم قطاران شما کتک میخورد میخندید و خوشحال میشوید. به این پسر به عنوان یک نمونه خوب نگاه کنید."
من از سر تا پا میلرزیدم. هم قطاران آنها...
دومین ضربه شلاق که وارد شد محکوم بدبخت از فرط درد ضجهای زد. در سومین ضربه فریاد محکوم بلند شد. گاروفولی دستش را بلند کرد. ریکاردو که شلاقش را بلند کرده بود که بر پشت محکوم فرود آورد دست نگه داشت. من فکر کردم که دل گاروفولی از این ضجه و ناله به رحم آمده و خیال دارد محکوم نگونبخت را ببخشد. اصلاْ این طور نبود.