کتاب رمان اژدهای سپید دربارهی پسری به اسم آدرین است که مثل افراد دیگر زندگی عادی خود را میگذراند؛ ولی سرنوشت او را به بازی میگیرد و از دنیای عجیبی سر در میآورد؛ سرزمین تراگوس!
سرزمینی که برای شما غیر قابل تصور است و از گسترهی دیدتان فراتر میرود. این سرزمین یک گم شده دارد؛ گم شدهای که خیلیها فکر میکردند مرده است. گم شدهای از جنس انسان، شجاعت، عدالت که همه از او هراسان هستند. افسانهای قدیمی که اکنون بازگشته است تا کارش را آغاز کند. گم شدهای از جنس اژدها؛ اژدهای سپید…
در بخشی از کتاب رمان اژدهای سپید میخوانیم:
به رو به روم خیره شدم که ناگهان به طور غیر عادی تیری دیدم که به سمت دایانا میرفت؛ دست راستم رو جلو آوردم و داد زدم:
- نه!
به طور عجیبی تیر ایستاد و با انداختن دستم، تیر روی زمین افتاد و من شوکه شده گفتم:
- چ... چطور مم... ممکنه؟
- چی شد آدرین؟ چرا داد زدی؟
اهمیتی ندادم و دو تا دستم رو جلو آوردم و با دقت نگاه کردم، چطور اون اتفاق افتاد؟
شوکه بودم و دهنم قفل شده بود و دلیل این اتفاقها رو نمیفهمیدم؛ آب دهنم رو قورت دادم که صدای جیغ دایانا من رو به خودم آورد.
سرم رو بالا آوردم و به دایانا نگاه کردم که دستش روی گردنش گذاشته بود؛ ماری از روی دایانا افتاده بود روی زمین و با ترس دایانا رو صدا میزد.
دایانا لحظهای چشماش خمار شد و از روی اسب افتاد زمین؛ از اسبم پایین پریدم و به سمت دایانا دویدم.
کنارش ایستادم و صورت دایانا رو با دستم قاب کردم؛ ترس کل وجودم رو گرفت که با صدای بلندی گفتم:
- دایانا بلند شو، دایانا لطفاً چشمات رو باز کن.