کتاب رمان ملودی گربهی سیاه نوشتهی مهدیه باقری، دربارهی مهسا دختر شاد و شیطونی است که طی اتفاقاتی با یک گربهی مرموز روبهرو میشود؛ گربهای سیاه با چشمهای سبز زمردی.
مهسا به همراه خانوادهاش به باغشان در شمال میروند و او هر شب ملودی عجیبی میشنود؛ آوازی که معلوم نیست از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین است؟ دنیای دیگری پشت نگاههای سبز و مرموز این گربه وجود دارد اما مهسا و دختر عمویش دنیا او را اشتباهی به جای جن تصور میکنند.
در بخشی از کتاب رمان ملودی گربهی سیاه میخوانیم:
با ناراحتی روی زمین نشستم. حتماً تا الان خیلی نگرانم شدن، من حتی صدای موسیقیشون رو هم نمیشنوم یعنی انقدر دور شدم؟
صدای باد و خش خش برگها و درختا بیشتر منو میترسوند; مخصوصاْ اینکه من دختره خیلی خیالاتی هستم.
دیگه داشت اشکم در میاومد، شارژ موبایلم ۹۰ درصد بود. اما چه فایده من گم شدم، هر چی میرم انگار دوره خودم میچرخم.
سرمو روی پاهام گذاشتم و آروم گریه کردم. صدایی میاومد مثل یه آهنگ انگار یکی داشت آهنگی رو زمزمه میکرد، عجیبترین آهنگیه که تا به حال شنیدم; خیلی مرموز بود و خیلی زیبا.
مثل تعریف یه سر گذشت بود اما چرا انقدر غمگین میخونه؟
کنجکاوی به ترسم غلبه کرد، آروم صدا رو دنبال کردم.
نزدیکه صدا شده بودم بلند داد زدم:
- کسی اونجاست؟ میشه کمکم کنید؟ من گم شدم!
اون ملودی زیبا و اسرار آمیز قطع شد.
با تعجب جلوتر رفتم هیچ صدایی نمیاومد، فقط صدای باد این سکوت ابدی رو میشکست.
دیگه واقعاْ ترسیده بودم، صدای خش خش شنیدم.
عه انگار طرف دلش سوخته داره میاد کمک!