کتاب گاه دیر گاه زود نوشتهی فریبرز یدالهی، حکایت عاشقانهای است که در افغانستان اتفاق میافتد.
شخصیت اصلی داستان که ریشه در خجند دارد و از سرزمین اجدادی دور افتاده است میکوشد که نابسامانیهای کشور افغانستان را نمایان سازد تا از این راه مخاطبین را به تعقل و اندیشه وا دارد تا مگر زمینهساز اصلاح گردند و با فساد حاکم مبارزه نمایند. تفاوت دیدگاهها، تضادی در درون او پدید میآورند ولی همچنان میکوشد تا در مسیری که برگزیده ثابت قدم بماند. عشق به مانلی او را مصممتر مینماید. مانلی که خود دستی بر قلم دارد وکالت شرفالدین را پذیرفته است.
در بخشی از کتاب گاه دیر گاه زود میخوانیم:
پدربزرگ که کوشیده بود شعله خشم مردم را فرو نشاند خود در میان شعلهها گرفتار آمد. هر چه بود شرفالدین از دیار دیگر آمده بود و سالهای سال زندگی او را خودی نساخته بود. هنوز در دیار جدید چنان ریشه نداشت که حریف ملایزید و افرادش شود.
بیشک ملایزید از گرایشات باطنی شرفالدین آگاه شده بود. دانسته بود که در مجالس شیعیان حضور مییابد. پدر میگفت کمال الحق که از خجند گریخت حنفی مذهب بود ولی اندیشههای دیگر در سر میپروراند.