کتاب رمان آلباستی نوشتهی طیبه حیدرزاده، دربارهی داستان زندگی ترنج است که بعد از طلاق گرفتن از مازیار با کولهباری از گذشتهای تاریک و عقدههای روحی که روی شانههایش سنگینی میکند، از شهر زادگاه خود برای فرار از تهمتهایی چون قتل، راهی سفر به روستایی محروم میشود.
روستایی مرموز که در دل خود رازهای بیشماری از جمله موجودات عجیبی به نام آل پنهان کرده است. او با مرد عجیبی به نام دامون آشنا میشود، حوادث ناگواری برایشان در جستجوی یک گنج مخفی اسکندر اتفاق میافتد. آیا دامون واقعاً دلباخته ترنج است یا در پس ادعای عاشقیاش نقشهای خطرناک در سر میپروارند. آیا ترنج آرامش گم شده خود را دوباره مییابد؟ یا در کوران حوداث آنچه را هم که دارد از دست خواهد داد؟
در بخشب از کتاب رمان آلباستی میخوانیم:
خاله درب را کمی باز میکند
- پیر که باشی، ناخودآگاه از همه رازهای روستا و افسانهها باخبر میشی، مادرم این رازها رو بهم میگفت، منم شاید یه روزی بهت بگم.
برو دامون حتما منتظرته...
من با آرامش بالا میروم.
افسانهها و زن اسکندر و بچهاش را میگذارم تا در ریزش شن زمان آرام بخسبند.
بیرون قلعه هوا مثل یک روز معمولی گرم و آفتابیست.
مثل زنی معمولی باید دنبال سرخاب و سفیداب بروم تا برای رفتن به عروسی آماده بشم.
مثل زنی معمولی با زنهایی روستا در مورد اخبار به غیبت بشینم؛ از فرار کردن رعنا با شخص ناشناس به ناکجا آباد بگویم.
مثل زن معمولی باید رازهایم را به کسی نگویم که تنها من میدانم شخص ناشناس همان طغرل زنجیری است.
مثل زنی معمولی باید با دایی ارسالن صحبت کنم تا اجازه عقد و عروسیمان را بدهد.
مثل زنی معمولی باید دم دلیار را از زندگی دامون بچینم تاهوس جلولان در زندگیم بر سرش نزند.
مثل زنی معمولی خانه و زندگیم را پر از عطر شیرینی خانگی بکنم.
مثل زنی معمولی عاشقانه با مرد زندگیم فقط زندگی کنم.
مثل همه زنهای معمولی جهان، فقط زندگی کنم!