کتاب رمان کمینگاه داستانی هیجانانگیز و فانتزی به قلم محمدعلی قجه است.
کمینگاه طبیعت، ابرهای تیره است که در زیر باران شدید خود را پنهان میسازد.
کمینگاه شیطان، وحشت و ضعف بشر است.
و کمینگاه بشر، آنجاست که گمان میکند هیچ کس به او دست نمییابد.
اما او قادر نیست که از خود بگریزد!
در بخشی از کتاب رمان کمینگاه میخوانیم:
لحظهای که کاردها بر او اصابت کرد گمان میکرد که دیگر پایان کار است اما دقایقی بعد در نور ماهتاب سایهای بلند بر او سایه افکند و آخرین تصویری که دید رقص شنل مردی بود که به سویش خم میشد. نمیدانست که چه مدتی در نزد آن مرد ناشناس بوده است؛ زیرا هنگامیکه چشمانش را گشود در قصرش بود. بدون آنکه جراحتی را حس کند. آیا این مدد شانسش بود؟ مددی که افقی تازهتر را به رویش گشود. در این افق تیره اینک حس انتقامجویی نیز وجود داشت.
او برخاست و به طرف در رفت و وارد سالن شد. سکههای طلا را در مقابل 15 محافظ مسلح انداخت و گفت: میخواهم به قصر بکنری بروید. سر او و اطرافیانش و هر که اسیر اوست برای من بیاورید.