راب روی با قلم توانای خود در کتاب رمان سر والتر اسکات، اندکی از تاریخ خونبار اسکاتلند را روایت میکند.
شخصیت اصلی این داستان جوان نجیبزادهای به اسم فرانک است که در نتیجه عدم توافق با پدر یک دندهاش به قلعهای در شمال انگلستان نزد عمویش که او را هرگز ندیده، فرستاده میشود.
حوادث و اتفاقات جالب و در عین حال خطرناکی برای این جوان بیتجربه در این قلعه رخ میدهد. او در آن جا با دختری جوان از اقوام دور خود آشنا میشود که با آشنایی و نفوذی که در منطقه دارد به حمایت از این جوان برمیخیزد.
در بخشی از کتاب رمان راب روی میخوانیم:
دوشیزه ورنون با حال و هوای کسی که حق را بجانب خودش داده و این اجازه را دارد که با هر لحن تحقیر آمیزی که میل دارد سخن بگوید به من اظهار کرد:
"آقای فرانک اوزبالدیستون... شخصیت واقعی شما رفته رفته بر همه ما روشن میشود. نمایش دیشب شما که من بایستی اذعان کنم یک شاهکار بود ثابت کرد که شما علاقهای به تحمل شرایطی که در قلعه اوزبالدیستون حاکم است ندارید."
من همانطور که خمیده به زمین نگاه میکردم گفتم:
"دوشیزه خانم... من از حقارت و نامناسب بودن تربیت خانوادگی خودم کاملا با خبر هستم. تنها چیزی که در دفاع از حرکات احمقانه خودم میتوانم ذکر کنم اینست که به من مطالبی گفته شده بود که تمام روح و روان مرا تحت تاثیر قرار داده بود. البته هیچ چیز نمیتواند رفتار بد مرا توجیه کند ولی من قربانی دامی شدم که برای من گسترده شده بود. من قبول میکنم که بیادب و بدرفتار بودم."