کتاب رمان حس یخ زده نوشتهی نازگل مرادی، داستان دختری است که در زندگیاش کم سختی نکشیده، با تمام وجودش درد را حس کرده و در منجلاب دست و پا میزند. او از همه بریده، نابودش کردهاند، زخم خورده اما هنوز هم نفس میکشد و زندگی میکند.
او سرپا میشود، خودش را میسازد اما از جنس یخ و سنگ. آوینا، دختری که به اعتمادش تکیه میکند اما از همین اعتماد هم ضربه میخورد. او روزهای زیادی از عمرش را در یک چهار دیواری دور از همهی مردم شهر میگذراند.
دیدن آدمها از پشت شیشهی سرد چه حسی دارد؟ او این حس را تجربه میکند، اما حالا، بعد از گذشت روزها و سالها، رها میشود، بلند میشود، حرکت میکند و میجنگد؛ برای ماندن، برای بودن، آیا پیروز میشود؟
در بخشی از کتاب رمان حس یخ زده میخوانیم:
با وجود لطفی که همهی کارکنان شرکت بهم داشتند اما اینطور که به نظر میرسید هرکس من رو میبینه قراره همین سوال رو از من بپرسه و کلافم کنه.
-سلام خانوم روشنایی، خسته نباشید. چیز خاصی نیست یه شکستگی کوچولوعه.
و بعد به اتاقم که بغل دست اتاق شهاب بود رفتم.
کیفم رو روی میز گذاشتم و دوتا از نقشههای نیمه کاره که برای مناقصهی فردا بود رو روی میز گذاشتم و مشغول به تکمیلشون شدم. انقدر توی کارم غرق شده بودم که حتی برای ناهارم نرفتم.
آخیش، بالاخره تموم شدن.
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم و دیدم ساعت دو بعد از ظهر بود. درسته که کشیدن نقشه و طراحی برای من مثل آب خوردن بود اما چون فردا یه مناقصهی بزرگ بود دلم نمیخواست اشکالی توی کارم باشه برای همین انقدر وقت گذاشتم.
نقشهها رو لوله کردم و از جام بلند شدم.