کتاب رمان باران داستان عاشقانهی زندگی تهمینه شریف به قلم فریبرز یدالهی است. باران کوچولو فرزند او و امیر است اما شخصیت اصلی داستان نیست.
او و امیر همدیگر را دوست دارند ولی ابراز نمیکنند. تهمینه اولین بار او را در آسایشگاه دید. امیر برای در آوردن حرص او هر کاری میکند. حتی یک بار هم با فرد دیگری کرد و پشیمان شد. آنها بعد از این مسائل دختر کوچولویی را به زندگیشان وارد کردند که مایهی آرامششان شود؛ ولی...
در بخشی از کتاب رمان باران میخوانیم:
اجازه میدهم خودش صحبت کند، عجلهای ندارم. باید بهتر بشناسمش. نمیخواهم فکر کند که از ناچاری وکالت را پذیرفتهام. باید مرا بپذیرد. قبول کند که هنوز آدمهای با شرفی هستند که بدون چشم داشت کار میکنند. با خودم تکرار میکنم مثل همیشه، تا عزمم جزمتر شود. به هر حال نام وکیل تسخیری، کم کاری و یا اجبار در قبول وکالت را در ذهن متبادر میکند.
دوست دارم بیشتر وقت بگذارم. با این اوضاع بهم ریخته روحی با این مشکلات جانفرسا باید بیشتر با کار خودم را سرگرم کنم. کار همین بلای جانم باز هم برای فرار از مشکلاتی که برای من درست کرده باید به او پناه ببرم. چون معتادی که برای تسکین دردش باید به مسبب آن پناه ببرد. درمان را از کسی میطلبیم که خود درد را داده است. سارا میگفت درد را خدا داده و درمان هم در دست اوست. نمیدانم سرم گیج میرود انگار در اعتقاداتم هم سست شدهام. راست میگوید شاعران و نویسندگان هر چه خواستند به خورد ما دادهاند.