کتاب آواز پرستوها نوشتهی محمدعلی قجه، داستان دختری به نام پرستو است که عشق را به گونهای دیگر تجربه میکند؛ عشقی که معنای واقعیاش را از دست داده و به مسیر خیانت کشیده میشود. بودن او با سعید عواقب سنگینی در پی دارد و پایانش چیزی جز پشیمانی و برگشت از این راه بنبست نیست.
در بخشی از کتاب رمان آواز پرستوها میخوانیم:
شونهام رو گرفت و با مهربونی گفت: خیلی چیزها توی زندگی مطابق میل ما نیست ولی باید قبولشون کنی. چون راه دیگهای نداری، سخت نگیر تا برات آسونتر بگذره.
دستش رو نوازش کردم و لبخند زدم. توی دلم به خودم بالیدم که چه دوستهای خوبی دارم. با هم روبوسی کردیم و اون دوید پیش باباش و کمکم میون اون جمعیت پرهیاهو محو شد. همه دخترهای دور و برم توی بغل پدر و مادرهاشون پریدن و با ناز و نوازش اونها سوار ماشین شدن و رفتن، یکی بعد از دیگری.
و خیلی زود جلوی در دانشگاه خلوت شد. من با حسرت همونجا وایستادم و به حال همهشون غبطه خوردم. تا اینکه صدای خالهام از دور منو به خودم آورد. خالهام و اکبر آقا اومدن پیشم و منو بردن تا سوار ماشین بشم. خالهام با دیدن صورت رنگ پریدهام بدجور ترسید و گفت: وای خدا مرگم بده، چرا اینجوری شدی؟