کتاب رمان هستی و نیستی نوشتهی شمیم رحمانی، دربارهی دختری است که در پی پیدا کردن پدرش و برای درس خواندن راهی تهران میشود. او معماهای زیادی پیش رو دارد که در تلاش است یک به یکشان را حل کند.
داستان انسانهایی با اعتقادات متمایز را روایت میکند که هر کدام در دو دنیای متفاوت هستند. طرز فکر و برخوردهای گروه مقابل برای هر دوی آنها غیرقابل لمس و عجیب است. در این داستان برای باز کردن گرههای پر از ابهام زندگی، بعد از مدتها تلاش، یک فرصت به وجود میآید. شاید این سفر فرصتی برای جنگ عقاید و درک یکدیگر به وجود آورد.
در بخشی از کتاب رمان هستی و نیستی میخوانیم:
همزمان با هم وارد رستوران بزرگ شدیم اما قبل از اینکه به یکی از میزهای خالی برسیم بهار شونهام رو چنگ زد. بهش نگاه کردم، چشمهاش با تعجبی مخلوط به وحشت به جلو خیره بود. دنبالهی نگاهش رو گرفتم و به امین و بردیا رسیدم که به همراه دو دختر پشت میزی نشسته بودن.
بردیا اولین کسی بود که متوجهمون شد، حس کردم کمی غافلگیر شد اما این تعجب رو با نیشخندی رفع و رجوع کرد و اشارهای به امین زد.
امین که نگاهش به سمتمون برگشت طوری از جا پرید که صندلی واژگون شد.
خواست قدمی به سمتمون برداره اما بهار به تندی چرخید و از رستوران بیرون دوید.
آیلار با غم گفت:
- لعنت به این بردیا، استاد خراب کردن عیش و نوشه.
بدون توجه به حرفش از رستوران خارج شدم تا دنبال بهار برم اما هیچ اثری ازش تو خیابون نبود. امین که بهم رسید چشم غرهای بهش رفتم. با پشیمونی گفت:
- من اونقدر هم فکر میکنی مقصر نیستم. گوشیم رو از داخل کیفم درآوردم تا شمارهی بهار رو بگیرم.
- اونقدر خوشگل مخ داداشم رو زدی که ست گوشی خودش واست خریده، واسه این همه پشتکار بهت آفرین میگم.
در اون لحظه که نگران بهار بودم دوست داشتم یک مشت حوالهی صورت بردیا کنم تا جوابی باشه واسه تمام تهدیدها، اذیتها و طعنههاش اما به سختی خودم رو کنترل کردم تا مشکل جدیدی پیش نیاد. بیتوجهی تنها جوابی بود که بردیا باید میگرفت.