کتاب رمان همخونه شرقی نوشتهی سمیه سادات هاشمی جزی، داستان دختری به نام بهار است که هوش و استعداد زیادی دارد اما برای ادامه تحصیل با مشکل روبرو میشود!
در بخشی از کتاب رمان همخونه شرقی میخوانیم:
حامد سکوت کرده بود بهار دیگر حرفی نزد تنها صدای هق هق آرامش میآمد حامد به فکر فرو رفت این اولین باری بود که بهار اعتراض میکرد هر چقدر فکر کرد یادش نمیآمد آخرین دفعهای که خواهرش به چیزی اعتراض کرده باشد چه زمانی بوده! پس ذهنش گفت شاید هیچوقت.
حامد آرام با صدای لرزان گفت:
- به علی قسم از تو گل ترو مطیعتر ندیدم، تو اصلا بجز درس خوندن مگه کاری هم داری، اصلا تو پیشنهاد بده چیکار کنم! تا من خاک بر سر با سر برات انجام بدم، میدونم کلی هدف داری، ولی به نظر من یه ترم نرو دانشگاه، تو که از همه چهار سال جلوتری، بابا طاقت نمیاره بالاخره رضایت میده بری تهران، حمیدم پیشنهادش همینه، ولی بابا انگار دستمونو خونده میگه تنها راهی که میتونه بهار بره تهران ازدواجِ، انقدر قاتی کردم سرش داد زدم، بهش میگم این دختر نوزده سالشه تازه با زحمت لیسانسشو گرفته شوهر کنه! که نابود بشه! میگه من خیرو صلاح خواهرتونو بهتر میخوام، عصبی شدم داد کشیدم بهش گفتم چه خیرو صلاحی؟