کتاب رمان نقاب دربارهی افراد خلافکار و قربانیانی است که برای نابودی دیگران گام برمیدارند و نقابی بر خواستههایشان میزنند تا انتقامهای خونین را در پشت پرده نگه دارند. پشت پرده بازیهایی همچون فریب و مرگ خونین از قبل تعیین شده است و نقشهی آنها را اجرا میکند. زمان مرگ در راه است...
در بخشی از کتاب رمان نقاب میخوانیم:
از پلهها بالا رفت و مقابل اتاقی با در چوبی قهوهای رنگی ایستاد؛ تقهای به در زد و بعد از «بیا تو» گفتن برادرش، داخل اتاق رفت، تنها کسی که سانیا برایش احترام قائل بود، برادرش بود؛ هرچند حتی این احترام نسبیای که به برادرش میگذاشت همیشگی نبود! داخل اتاق سامیار تمام مشکی بود. دکور اتاق مشکی و خاکستری بود؛ البته به استثنای دیوارهای فیلی رنگ! سامیار روی صندلی چرمی پشت میز کارش نشسته بود و داشت سیگار میکشید و سانیای همیشه عصبی را بیشتر عصبی میکرد؛ تنها چیزی که با گذشت سالها نتوانسته بود به آن عادت کند، همین سیگار کشیدن مداوم برادرش بود. نمیدانست چرا با آن که با پسرک نسبتی جز هم خونی از طریق پدرش ندارد تا این حد به سامیار توجه نشان میداد و برایش عجیب بود این وابستگی احساسی! سامیار خاکستر سیگارش را داخل جاسیگاری بلوری تکاند و بیتفاوت گفت:
- شنیدم بدجور تو پر این پارسا زدی؟
سانیا بیتفاوت شانهای بالا انداخت و گفت:
- چون حقش بود مرتیکه پررو... اصلا ازش خوشم نیومد!