کتاب رمان ردپای دیوانگی دربارهی فردی به نام داریوش است که بخاطر به دست آوردن ترمه، باعث ورشکستگی برادرش میشود و از درِ فرشتهی نجات به زندگی او میرود. اما ترمه عاشق دوست صمیمی داریوش شده؛ دوستی که از برادر نزدیکتر است تا اینکه یک هوس در گذشتهی داریوش باعث اتفاقی دردناک برای ترمه میشود و ازدواجی اجباری شکل میگیرد.
در بخشی از کتاب رمان ردپای دیوانگی میخوانیم:
دکتر با رضایت سرش را تکان داد و یک برگه را روی میز گذاشت و با آرزوی بهبودی برایم اتاق را ترک کرد.
چندی بعد همان خانم دکتر مهربان پیشم آمد.. بعد از کمی صحبت باهام و مثلا روحیه دادن بهم بخیههایِ شکمم را کشید و کمی پماد روی زخمهایم مالید.
همان پماد را روی میز قرار داد و تاکید کرد تا یک هفته روزی دو بار رویِ زخمهایم بزنم.
با باز و بسته کردن چشمهایم لبخندی به چهرهی مهربانش زدم.
لبخندم را جواب داد و خم شد، با محبت پیشانیام را بوسید و کارتی به دستم داد.
- شماره تلفن و آدرس مطبم اینجاست، مشکلی باشه باهام تماس بگیر، خوشحال میشم کمکت کنم.
دوباره لبخند زدم و او با همان چهرهی آرامش تنهایم گذاشت.
از جا بلند شدم، سوزنِ سرم تمام شده را از داخل رگم بیرون کشیدم و با دیدن خون جاری روی دستم صحنهی آن روز برایم تداعی شد!
باز نفسم به شماره افتاد و سرم تیر کشید!