وحید معینی فر در کتاب رمان شرح زندگی من، داستان کارگر جوانی است که در خانوادهای فقیر و معتاد متولد شده بود. او به دلیل مشکلات خانوادگی به دانشگاه نرفت و در جامعه با سختیهای فراوانی ناشی از فقر روبهرو شد و اتفاقات و فراز و فرودهای متفاوت و تلخی را در زندگیاش تجربه کرد.
در بخشی از کتاب شرح زندگی من میخوانیم:
یک ساعت بعد با صدای همان پسر دست فروش از خواب بر خواستم سه دختر جوان دور و برش را احاطه کرده بودند و دیدم که هر سه شال خریدند. ناگاه فکری به ذهنم رسید چرا من نتوانم این کار را بکنم برای پانصد هزار تومانی که طلب داشتم این نقشه را کشیدم. میتوانستم صد هزار تومانش را لباسهای ارزان قیمت بخرم و بقیه را هم پس انداز کنم. میدانستم که ضرری هم نداشت. اگر کسی آنها را نمیخرید میتوانستم به قیمت ارزان تر به مغازهها بفروشم. به علاوه آدم خودم هم بودم. کسی نبود بالای سرم که دائم غر بزند و شماتم کند. کار راحتی هم بود. زیر یک درخت یا در سایهی یک ساختمان مینشینی و جنست را میفروشی، این فکر کمی امیدوارم کرد. اما باعث شد که از بوی غذاها وسوسه شوم.
تصمیم گرفته بودم تا زمانی که پولم را پس نگرفته بودم یا کاری مناسب پیدا نکرده بودم، روزانه فقط دو وعده غذا بخورم. پس تا ساعت شش بعد از ظهر همان جا روی چمن دراز کشیدم و کاسبی پر دستفروش را نظارهگر شدم. بعد یک ساندویچ ارزان قیمت با دونان اضافه خریدم. یکی از آنها را برای تیم و دیگری را برای صبحانهام نگه داشتم. ناهار را به تعویق انداختن یک مزیت داشت و آن این بود که پنیر از صبحانه، ناهار و شام را یکی میکردم. آخر شب هم یک نان ساندویچی خالی میخوردم. با اینکه این نانها بیمزه هستند، اما چون خمیر نپختهی زیادی دارند، به خوبی شکم را سیر میکردند.